رصد خبر | مرگ مادلین آلبرایت و همه زندگی او در رسانه های ایران در یک جمله خلاصه شد که درباره جنگ عراق گفته بود. آلبرایت را “حامی قتلعام کودکان عراقی” خواندند و دلیل آن هم مصاحبهای بود که او در مقام سفیر آمریکا در سازمان ملل با برنامه ۶۰ دقیقه شبکه سی.بی.اس کرد.
در آن مصاحبه ، لزلی شتال از آلبرایت پرسید: تاکنون ۵۰۰ هزار کودک عراقی مردهاند که رقمی بیش از آمار کودکان کشته شده در هیروشیماست، آیا (تحریم) ارزش آن را داشت؟
آلبرایت پاسخ داد: انتخاب دشواری بود اما بله میارزید.
او بعدها از این بابت عذرخواهی کرد. آلبرایت در سال ۲۰۱۶ در گفتوگو با یورونیوز توضیح داد: پیشتر نیز گفتهام که این احمقانهترین حرفی است که زده ام. از این بابت عذرخواهی کردم و توضیح هم دادم.
تلاش کردم از سیاست تحریم که توسط دولت قبلی بوش برقرار شده بود، دفاع کنم. اما گاهی اوقات انسانها حرفهای احمقانهای میزنند. این سخنی احمقانه بود. به خاطر بیان این سخن متاسفم.”
واقعیت آن است که ارزیابی ها از آلبرایت بسیار متناقض است. به طور مثال، بایدن او را ” قهرمان دموکراسی و حقوق بشر” خواند، بلینکن او را “یک دیپلمات باهوش و پیشگام شجاع و معلم فداکار” نامید و فصلنامهٔ انگلیسیزبان ژاکوبن هم آلبرایت را ” یک امپریالیست ثابتقدم بود که علاقه زیادی به استفاده بیشتر از خشونت در نظم جهانی تحت سلطه ایالات متحده پس از جنگ سرد داشت”.
در میان همه این نقدها، هیچ کس به این موضوع نپرداخت که چطور یک مهاجر اروپای شرقی نخستین وزیر خارجه زن در آمریکا شد. چگونه به اینجا رسید؟
او خود، زمانی را توصیف می کند که در راهروهای وزارت خارجه قدم می زده است. می گوید ” از تمام چهل سالن و اتاق رسمی وزارت خارجه آمریکا تنها دو تا به نام زنان هستند ( مارتا واشنگتن و دالی مدیسون) و تازه هر دوشان هم دستشویی اند.
هشت سال تمام من در این وزارتخانه فقط از کنار پرتره های مردان رد شده بودم و با خودم می گفتم الان تن و بدن این بزرگمردان می لرزد و دلشان می خواهد از توی پرتره ها دربیایند و با آن سبیل های چخماقی تاب داده، حراست را خبر کنند که مرا با لگد بیندازد بیرون”.
چه شد که او به صدارت در این ساختمان رسید؟ کمتر کسی تصور می کند که مادلین آلبرایت در ۴۱ سالگی به نقطه صفر زندگی رسید و خاکسترهای زندگی خود را جمع کرد و برخاست ؛ آن هم در شرایطی که هیچ مردی پشتوانه او نبود، نه برادر وزیری داشت نه همسر وکیلی و نه پدر مدیری. تنها خودش بود و فرزندانش.
پایانی در ۴۰ سالگی
در یک سحرگاه برفگیر ژانویه ۱۹۸۲ همسرم جو آلبرایت مرا برد به اتاق نشیمن و این مژده را داد که “ازدواج ما دیگر به تهش رسیده چون من یکی دیگر را دوست دارم”.
یک جمله ساده، یک مشت کلمه کوتاه و خفه که خردم کردند. بیست و سه سال از ازدواج ما می گذشت و تا آن موقع همیشه فکر می کردم که با هم خواهیم بود تا آنکه مرگ ما را از هم جدا کند. البته مثل خیلی از ازدواج های دیگر، مال ما هم همیشه خوش و خرم نبود اما من دنیایی از خاطرات را در سرم داشتم و به خیالم هم نمی رسید که جو این قدر فکرش از من دور شده باشد. از او به عنوان همسر و پدر سه دخترم خیلی راضی بودم و دخلم آمد وقتی فهمیدم یکی دیگر را به من ترجیح داده.
با مزه اش هم اینکه اگر طلاق نمی گرفتیم ، گمانم هیچ وقت خدا وزیر خارجه آمریکا نمی شدم. این درست که شش سال پیشتر از آن و در ۳۹ سالگی اولین کارم را در واشنگتن بدست آورده بودم و در کنار یک سناتور قرار گرفته بودم. اما از همان جا بود که کارم را جدی تر گرفتم و بعد در دوران ریاست جمهوری کارتر کارمند شرای امنیت ملی بودم. خیلی دلم می خواست در کار خودم به جایی برسم اما از سویی نیاز بود که در زندگی حامی جو باشم که خبرنگار بود و رو به پیشرفت.
همیشه خودم را یک محقق می دیدم و یک آدم دوم ، نه کسی که خودش سری توی سر ها دربیاورد و سررشته دار باشد. دیر شروع کرده بودم و سنم از اغلب همکارها بیشتر بود. انتظاری هم نمی رفت که در این زمان باقی مانده آنچنان پیشرفتی بکنم و خیلی بالا بپرم. این وسط طلاق هم آمد و روی همه چیز آوار شد و چشم انداز را از آن که بود بدتر کرد.
ما ، من، دیگری
مدتی گیج و گول بودم و راه پیش و پس نمی دانستم. اصلا نمی دانستم به عنوان زنی تنها چه باید بکنم چون هیچ وقت تا پیش از آن تنها نبودم. تا از کالج ولزلی درآمدم با جو ازداج کردم و بین روز فارغ التحصیلی و جشن عروسی فقط سه روز فاصله افتاد. بعد یکدفعه دو دهه و خرده ای فاصله، و حال دیگر نه “ما”یی در کار بود و نه “دیگری” که بشود با او همفکری کرد و تصمیم گرفت.
که باز یکدفعه اتفاقی افتاد که هیچ انتظارش را نداشتم؛ آن ” من” شکل دیگر عمیق تر و غریب تری پیدا کرد. البته این دگردیسی آرام اتفاق افتاد و چند ماهی طول کشید تا از اول عادت های همیشگی ام را گم کنم. بعد دست گذاشتم به چشیدن از این آزادی هایی که پیش تر دستشان نمی زدم. دیگر مجبور نبوم برنامه ها، خرید ها، پخت پز و رفتارم را طبق سلیقه و برنامه کسی دیگر تنظیم کنم. زمان گذشت و دیگر عادت نگاه کردن به دیگری و چشمداشت تایید او را از دست دادم. طولی نکشید که دیگر از دست دوستان و خانواده که همیشه می خواستند کمک حالم باشند و فقط به من حس بی خاصیتی می دادند به تنگ آمدم. نشستم و حساب هایم را با خودم واکندم که ببینم چه کاره ام و چه کارها ازم بر می آید.
جو دیگر خاطره ای مربوط به گذشته بود و بچه ها هم از آب و گل درآمده بودند و دیگر می شد بدون عذاب وجدان همه وجودم را وقف کارهایی بکنم که انگار برای آن ساخته شده بودم.
خیلی زود به استادی دانشگاه جورج تان رسیدم و مشاور دمکرات هایی که برای مشاغل دولتی نامزد می شدند. در سال ۱۹۸۴ قائم مقام هیات رئیسه “بنباد ملی دمکراسی” شدم که تازه راه افتاده بود و چند سال بعد رئیس یک دانشکده. در سال ۱۹۹۳ که کلینتون رئیس جمهور شد باز به کار دولتی بازگشتم و سفیر آمریکا در سازمان ملل شدم و چهار سال هم وزیر خارجه کشورم بودم.
در ژانویه ۲۰۰۱ که از وزارتخانه در می آمدم، باز در آستانه دوران گذار مهمی بودم و باید کار تازه ای را شروع می کردم. تردیدهایم فراوان بودند اما به یک نکته اطمینان داشتم: جانم درآمد تا همه مرا شناختند و حالا که صدایم درآمده بود، دلیلی نداشت خفه اش کنم.
برگرفته از: به جهنم و جاهای دیگر. خاطرات مادلین آلبرایت. ترجمه علی مجتهدزاده
خودشم قبول داره جاش قعر جهنمه