رصد خبر | علوم اجتماعی بهویژه جامعهشناسی در زمان بحرانها و التهابهای اجتماعی بیشتر در کانون توجه قرار میگیرد و انتظار از آن حتی در سطح افکار عمومی بیشتر میشود.
به این معنا که این دانش انسانی چگونه به تحلیل وضعیت موجود پرداخته یا چه راهکارهایی برای حل معضلات اجتماعی دارد. بر همین اساس این پرسش که جامعهشناسی و جامعهشناسان ایرانی چقدر در تبیین و تحلیل مسائل توانایی دارند و آیا میتوانند به فهم یا حل معضلات اجتماعی کمک کنند به بحثی چالشی بهویژه در محافل علمی و شبکههای اجتماعی که مسائل روز جامعه را پیگیری میکنند، تبدیل شده است. از سوی دیگر برخی جامعهشناسی، ایران را در توصیف و روایت وضعیت موجود، ناتوان یا ناکارآمد میدانند.
«دکترتقی آزادارمکی»، اما معتقد است جامعهشناسی ایرانی ناکارآمد نیست بلکه ناتمام است و مهمترین دلیل آن بوروکراتیک شدن این دانش در فضای آکادمیک است. به اعتقاد او جامعهشناسی در ایران باید ابتدا رنجهای ماهوی و ساختاری خود را حل کند تا بتواند در کاهش رنجهای جامعه نقش مؤثری داشته باشد. به گفته ارمکی، خلاصی جامعهشناسی ایرانی از مناسبات بوروکراتیک در ساختار دانشگاهی، راهی است که میتواند توانمندی این رشته در صورتبندی واقعیتهای اجتماعی و بهبود زندگی مردم را ممکن کند.
او دلایل این نگرش خود را در این گفتوگو شرح میدهد.
شما در کتاب «جامعهشناسی و رنجهایش» از مشکلات این دانش در ایران نوشتید. ازجمله اینکه مسائل و دغدغههای علوم اجتماعی در ایران به اقتضای بحرانهایی که در جامعه در برهههای گوناگون شکل میگیرد، تبیین میشود. حالا پرسش من این است که جامعهشناسی و بهطورکلی علوم اجتماعی ما در شرایط کنونی، دچار چه رنجهایی است؟ آیا میتوان گفت جامعهشناسی ما اکنون خود دچار بحران در فهم و تحلیل جامعه کنونی شده است؟
من تعبیری درباره جامعهشناسی دارم که گفتم، علم نو با تاریخ است. چون هرچه که نو است بیتاریخ است اما جامعهشناسی و علوم اجتماعی که عمر چندانی در ایران ندارند در عین تازگی واجد عقبهای تاریخی هستند. تاریخی به این معنا که مفاهیم و محتوای آن، چالش ریشهداری دارد و جامعهشناسی نهتنها حیاتش طولی که عرضی هم است. عرضی بودنش به این معناست که پیوند میخورد با معارف مختلف و ساختارهای اجتماعی و بحرانهای اجتماعی. مثلاً انقلاب اسلامی و وقوع آن، اولین موضوع مسئلهمحور برای جامعهشناسان ایران است و جامعهشناسان ایرانی خیلی دراینزمینه کنکاش نکردند و بههمیندلیل روشنفکران ایرانی خارج از مرز بیشتر به این مقوله پرداختند. به اعتقاد من، جامعهشناسی در ایران از مسائل اساسی و بنیادی کشور فاصله گرفته و برای خودش هم مشکل ایجاد کرده است؛ مشکلاتی که از درون خود آن میآید. به این معنا که جامعهشناسی چون بهشکل بوروکراتیک در ایران رشد کرده است، جامعهشناسان فقط ۳۰ سال فرصت دارند که کار مهم و اثرگذار جامعهشناسانه انجام دهند. آنها وقتی از ساعات بوروکراتیک فضای دانشگاهی خارج میشوند جایی برای حیات آنها وجود ندارد. با اینکه مطبوعات یک فضای خوبی برای فعالیت جامعهشناسان است اما یک گروه خاص و محدودی میتوانند در این فضا کار کنند و اثرگذار باشند. اغلب جامعهشناسان که میتوانم بگویم بالای ۹۰ درصد آنها را شامل میشود، در درون ساختار بوروکراتیک عمل میکنند و خارج از این فضا امکانی برای انجام کنش جامعهشناسانه ندارند و به آدمهای معمولی تبدیل میشوند. در چنبره این بوروکراتیکشدن، خود جامعهشناسی به یک دردسر و بحران تبدیل شده است. از این منظر که نگاه کنیم مشکل جامعهشناسی در ایران از خودش است. ما چند جامعهشناس داریم که در کنار ساعت بوروکراتیکاش، تلاش کند حوزه عمومی یا بخش خصوصی را به جامعهشناسی پیوند بزند؟ «ترنر» کتابی دارد با عنوان «جامعهشناسی علم غیرممکن» که میگوید، جامعهشناسی در آمریکا بهدلیل پیوند جامعهشناسان و جامعهشناسی با جامعه مدنی و بنیادهای خیریه آن است که معنا پیدا کرده است. مثلاً بنیاد راکفلر در ساماندهی جامعهشناسی، بیشتر از دولتها تعیینکننده بوده است. در فرانسه هم جامعهشناسی بیشازآنکه در دانشگاهها مهم باشد، در نهادهای پژوهشی حضور دارد. «بوردیو» نه در فضای آکادمی که در حاشیه آن ظهور میکند اما در ایران چنین ارادهای برای جامعهشناسی وجود ندارد. بخش خصوصی که اساساً کاری با جامعهشناسی ندارد. به نظر من مشکل جامعهشناسی در ایران ناتمامی آن است، نه ناکارآمدی. جامعهشناسی در ایران دچار بحران نیست، ناتمام است. یکی از مصادیق ناتمامی جامعهشناسی در ایران این است که تا به یک بلوغی میرسد، سقوط میکند. اساساً نظام اجتماعی و فرهنگی ایران جایی برای فهم جامعهشناسانه ندارد و جامعهشناسان ایرانی اغلب خود را کنشگران بوروکراتیک میدانند. در حوزه هنر و رسانه بسیاری از هنرمندان و ژورنالیستها کارهای درخشانتری از جامعهشناسان کردند و تاثیرگذاری بیشتری داشتند. آنها توانستند بحرانها و چالشهای اجتماعی را شناسایی و روایت و حتی راه برونرفت از آنها را پیشبینی کنند. برخی از روزنامهها در یک قرن اخیر بیش از دانشگاهها در ساخت جامعه تاثیرگذار بودند. اگر جامعهشناسی هم با فضای بیرون از ساختار بوروکراتیک پیوند میخورد، میتوانست نقشآفرینی مؤثر و مستمری داشته باشد و وضعیت ناتماماش را تکرار نمیکرد.
شما از واژه کنشگر بوروکراتیک برای توصیف وضعیت جامعهشناسان ایرانی استفاده کردید اما به نظر میرسد وقتی چیزی یا کسی بوروکراتیک میشود، از کنشگری فاصله میگیرد و به کارمند یک سازمان تبدیل میشود. بر این مبنا جامعهشناسان و البته اساتید رشتههای دیگر علوم انسانی ما به کارمند یا کارگزار آموزش عالی و وزارت علوم تبدیل شدهاند و دیگر کنشگر نیستند و درواقع نمیتوانند باشند.
ببینید، ظهور جامعهشناسی در ایران یک اتفاق بوروکراتیک بود. درواقع پروسه توسعه در ایران، زمینه بروز و ظهور جامعهشناسی در ایران شد. این شکل و شمایل و ساختار بوروکراتیک برای توسعه جامعهشناسی همچنان باقی مانده است بههمیندلیل آن سویه انتلکتوال و روشنفکرانهاش مورد توجه قرار نگرفته و بسط نیافته است. مثلاً در آمریکا «هربرت مید»، یک فیلسوف اجتماعی است که در جایی بیرون از ساختار بوروکراتیک و دانشگاهی، بحثی میکند یا ایدهای را مطرح میکند و دیگران میآیند و آن ایده را بسط میدهند و یک گفتمان یا فضای علمی تازه خلق میشود. اما ما مشاجرههای علمیمان هم در سطح بوروکراتیک رخ میدهد حتی مناسبات و دعواهای سیاسی هم در سطح بوروکراتیک اتفاق میافتد. یکی میخواهد یارانه را کم کند و دیگری میخواهد زیادش کند. ما از دایره بوروکراسی به درون جامعه و واقعیتهای آن نمیرویم تا دانش ازجمله جامعهشناسی را کارآمد و اثربخش کنیم. دانش و علوم ما وقتی در جای درست خود مستقر نشوند، نمیتوانند کارآمد شوند. دانش باید بیرون از فضای بوروکراتیک دانشگاه به نیرویی اثربخش تبدیل شود تا بتواند راهگشا باشد.
ضمن اینکه این روند بوروکراتیکشدن دانش میتواند به ایدئولوژیکشدن آن هم منجر شود.
وقتی منطق دموکراتیک بر مناسبات علمی حاکم شود، به تولید نظام دانش و دانشگاهی ایدئولوژیک منجر میشود؛ روندی که اکنون با اخراج اساتید بهاصطلاح دگراندیش و جذب نیروهای اصطلاحاً خودی، در حال رخدادن است. همه جای دنیا حتی آنها که ضعیفترین شکل دموکراسی را دارند، یک جایی را میگذارند که در آرامش بتوانند بیاندیشند، نقد کنند، ایدهپردازی کنند و در مواقع بحرانی، رهاییبخش باشد. وقتی دست به یکسانسازی نظام قدرت یا نظام دانش میزنیم، عقل را تعطیل میکند. به صراحت میگویم که نتیجه یکسانسازی و کنش صرف بوروکراتیک، تعطیلی عقل و عقلانیت است. حتی احساس و عواطف هم تعطیل میشود و درنهایت فرهنگ میمیرد. آنجا که دانش بوروکراتیک غالب بود، چه دستاوردی داشت؟ حوزههای علمیه، دانشگاهها و مراکز تحقیقاتی وابسته به نهادهای دولتی با آن بودجههای هنگفتی که دریافت میکنند، چه گُلی به سر مملکت زدهاند؟ چه مشکلی را حل کرده یا کدام بحران را مدیریت کرده و سامان دادهاند؟ مردم حتی نمیدانند با دینداری خود چه کنند؟ چگونه دیندار باشند یا بمانند؟ کدامیک از این نهادهای علمی بوروکراتیک توانستهاند بحرانهای دینداری در جامعه امروز را سروسامان دهند و به مردم کمک کنند؟ من معتقدم مردم برای حفظ دین خود به کربلا و مراسم اربعین میروند. به آنجا پناه میبرند چون حس میکنند در کشور خودشان نمیتوانند آن را حفظ کنند. من شاهد تعداد کثیری از افرادی بودم که به کربلا رفتند و حتی در حرم نماز هم نخواندند. وقتی دین در حیطه بوروکراتیک محصور میشود، نمیتواند مشکل دینداری مردم را حل کند به همین نسبت هم جامعهشناسی بوروکراتیک نمیتواند نسخهای اثربخش برای مشکلات اجتماعی بپیچد. چرا بوروکراسی علوم را ساماندهی کند و مشکلات را حل کند؟ بهخاطر اینکه پروژه توسعه اصلاً در دستور کار نبوده است. بوروکراسی در خدمت توسعه قرار نگرفت و به همین دلیل هم بهجای حل معضلات، خود به یک معضل تبدیل شد. فقدان اثربخشی جامعهشناسی و بهطورکلی فقدان اثربخشی علوم و دانش در جامعه ایرانی را باید در همین مسئله جستوجو کرد. محصول این همه مدعاهای توسعهگرایانه ما این بوده که دوتا پل، سه تا سد و چند تا خیابان ساختیم که آن هم پر از ترافیک است. ما نتوانستهایم بنیاد دانش را درست در درون جامعه ساماندهی کنیم تا شاهد اثربخشی آن باشیم آنگاه دنبال آلترناتیو آن هستیم و مثلاً از علوم انسانی اسلامی حرف میزنیم. ما اصلاً نگذاشتیم که علوم انسانی در این کشور ظهور کند و تازه دنبال آلترنانیو آن هم هستیم. ببینید اکثر مردم ایران مردمی هستند که از وضعیت زندگیشان رنج میبرند. جامعهشناسی و بهطورکلی علوم انسانی باید بتواند رنج مردم را غیرخشونتآمیز بازگو کند و در کاهش آن، مؤثر باشد. اگر دانشی ـ هر دانشی ـ نتواند به کاهش رنج بشر کمک کند، خود یک معضل است و ما اکنون با تراکمی از پژوهشهای علمی مواجه هستیم که هیچ نقشی در حل مشکلات یا پیشبرد توسعه کشور ندارد و این یعنی اساساً دانش در کشور ما پیوندی با زیست و زندگی مردم ندارد و این یعنی انسداد علم در کشور. علوم اجتماعی و جامعهشناسی ما باید از جبهه قدرت به جمع ملت بیاید تا بتواند رنج واقعی آنها را توضیح دهد و در خدمت حل آن باشد. اما ساختار بوروکراتیک دانش جامعهشناسی و مناسبات آن این امر را ناممکن میکند. جامعهشناسی و علوم اجتماعی ما تا زمانی که از ساختار سیاست به بستر جامعه نیاید، نمیتواند جامعهشناسی کند. جامعهشناسی در جامعه ما در جای بدی کاشته شده یا به آن آب نمیدهیم و همین باعثشده تا درخت این دانش بخشکد یا میوه ندهد.
خارج از گفتمان رسمی و بوروکراتیک جامعهشناسی هم جریانهایی داشتیم که فعال بودند.
بله، جامعهشناسی خارج از فضاآفرینی هم نقشآفرینی کرده اما مشکلاش این بوده که به سرعت ایدئولوژیک شده است. تفکر اجتماعی داخل بهدلیل اینکه منتقد و معترض سیاست و گفتمان رسمی بوده، آلترناتیوی چپگرایانه و راستگرایانه پیدا کرده است. نمونهاش جلال آلحمد که از دانشگاه خسته میشود و از آن بیرون میآید و آلترناتیوِ آن را خلق میکند یا شریعتی را نمیگذارند در دانشگاه بماند و او بیرون میآید و آلترناتیو دانشگاه را میسازد. مطهری داخل دانشگاه است اما تعلق به آنجا را دوست ندارد و آلترناتیو دانشگاه را میسازد. اما این آلترناتیو بیرون دانشگاه نتوانست به اصلاح بیرون کمک کند و به جریان رادیکال تبدیل شد. یک جریان هم خارج از کشور داشتیم که جریان ایرانشناسی است که اغلبشان رویکرد ضدایران دارند و مسئله آنها فروریختن نظام اجتماعی بهنام نظام سیاسی است. این جریان کتابهای خود را تولید میکند اما مجموعه ایده آنها فروپاشی و عبور کردن از وضعیت موجود و البته بهرسمیت نشناختن سرمایههای موجود در ایران است. همچنان مسئلهشان این است که چطور انقلاب شد و چرا شاه رفت؟ درنهایت هر دو جریان فضای بروندانشگاهی دچار نوعی از رادیکالیسم شده و ایدئولوژیکی رفتار میکند.
الان باتوجه به موج اخراج اساتید، شاهد خروج دانشگاهیان از فضای دانشگاهی هستیم. این اساتید آیا میتوانند خود به یک جریان فکری و نیروی اجتماعی آلترناتیو تبدیل شوند و اساساً کجا میتوانند نقشآفرینی کنند؟
اگر به یک آگاهی اجتماعی رسیده باشند که بیش از آنچه در ساحت و ساعت بوروکراتیک انجام دادند، دیگر نمیتوانستند انجام دهند، از آن فضا بیرون میآمدند و به این نتیجه میرسیدند که میتوانند تأملات خود را در فضای غیربوروکراتیک دانشگاهی بازگو کرده و به تولید اندیشه دست بزنند. هر متفکری که از فضای بوروکراتیک خارج میشود، شروع به بازبینی کارش کرده و یک مجموعه تأملات جدید پیدا میکند. این تأملات اگر ساماندهی شود امکانی برای تاثیرگذاری و نقشآفرینی آنها فراهم میکند. به نظر من بیش از آنکه علم یا کتابهای آکادمیک در شکلگیری و پیشبرد مدرنیته و جهان جدید تعیینکننده باشند، اتوبیوگرافیها تعیینکننده بودهاند. کتاب «نبرد من» هیلتر، بیش از هرچیز دیگر او، تعیینکننده است و هویت مدرنیته پنهان در جنگ جهانی را توضیح میدهد و همینهاست که بهتدریج نظام اجتماعی را تغییر میدهد. همه کسانی که از فضای دانشگاه خارج میشوند باید اراده بازتعریف خود را داشته باشند و آن را روایت کنند. روایت کردن بسیار مهم است؛ بسیار. نوشتن خاطرات و تجربهها، سخنرانیها، قصهگویی و داستانپردازی از ایدهها و تجربهها بهشدت در فهم جامعه یا ساماندهی به مسائل آن، نقش دارد و باید آن را جدی گرفت. به نظر من، بقای ایران در بحرانها ازطریق روایتگری امکانپذیر شده است. بهویژه روایتهایی که به سطح عمومی آمده و در ذهن و ضمیر مردم نفوذ میکند و میتواند نقشآفرینی داشته باشد. متاسفانه این بخش از حوزه فرهنگ، ازدسترفته یا از ظرفیتهای آن بهدرستی استفاده نشده است. روایتگری میتواند استاد دانشگاه را به یک کنشگر مدنی و میانجی تبدیل کند و عمق تاثیرگذاری او را گسترش دهد. سرنوشت جامعهشناسی بیشازآنکه در بحثهای سخت آکادمیک رقم خورده باشد، در پاتوقها صورتبندی شده است. من کتابی دارم بهنام «پاتوق و مدرنیته ایرانی» که در آن به توضیح همین مسئله پرداختهام. پاتوقگرایی بیشتر دموکراسی تولید میکند تا حزب. همه احزاب خوب یک جوری پایشان در پاتوقها گیر است.
حتی جریان روشنفکری ما هم یک پا در پاتوق داشته است، مثل کافه نادری که یک محفل روشنفکرانه بود و در پویایی آن تاثیر گذاشت.
بله دقیقاً. تولید و بسط مدرنیته در ایران برآمده از همین فضاها بود. بیش از دانشگاهها همین فضاها، پاتوقها و کافهها بود که در پیشبرد پروژه مدرنیته در ایران نقش داشت و الان هم فضای بیرون از بوروکراتیک و آکادمیک، نقشآفرینی و تاثیرگذاری بیشتری دارد. وقتی اندیشهورزی و تولید فکر و اندیشه در بستر و فضای مدنی اتفاق میافتد، بیش از فضای بوروکراتیک میتواند راهگشا بوده و به توسعه کمک کند. این بخش از ظرفیت و پتانسیل بیشتری برای عقلانیت فرهنگی برخوردار است. کسی که از این خاستگاه وارد سیاست شود دیگر رادیکال عمل نمیکند. جریان و گفتمان فکریای که در فضای مدنی شکل بگیرد و رشد کند، میتواند به قوامیافتگی مدرنیته و توسعه آن نیز کمک کند.
بر این مبنا پس میتوان گفت جامعهشناسی هم برای اینکه از این ناتمامبودگی بیرون بیاید، باید از فضای بوروکراتیک خارج شده و در فضای دموکراتیک مدنی قرار بگیرد.
مشروط به اینکه آنها به این آگاهی برسند که فضای بوروکراتیک از ظرفیت لازم برای تولید فکر یا تاثیرگذاری اجتماعی برخوردار نیست و باید در خارج از این فضا دست به تولید ایده و اندیشه زد. من معتقدم جامعهشناسان بزرگ اغلب در حاشیه فضای دانشگاه ظهور کردند و توانستند نقشآفرینی تاریخی داشته باشند. انجمنهای علمی برای همین در دنیا تولید شده تا در فضای غیربوروکراتیک و آکادمیک دانشگاهی، امکانی برای تولید و پویایی تفکر و اندیشه فراهم شود. هرچقدر فعالیتهای فکری با کنشگری مدنی گره بخورد، از توان بیشتری برای گرهگشایی از مسائل جامعه و رنج مردم برخوردار میشود. هرچه از کنشگری بوروکراتیک به کنشگری مدنی حرکت کنیم، میتوانیم از برکات و دستاوردهای دانش، بیشتر بهرهمند شویم. مثل کاری که برخی سیاستمداران میکنند و بعد از اتمام دوره ریاستشان، به فضای مدنی و حوزه عمومی بازمیگردند و در آنجا دست به کنشگری میزنند؛ مثل آقای خاتمی.
این کنشگری مدنی، روایتگری، قصهگویی و گفتمانسازی که به آن اشاره کردید، به نظر میرسد در فضای ژورنالیستی بیش از فضای آکادمیک رخ میدهد. گرچه گاهی آکادمیستها نگاه تحقیرآمیزی به ژورنالیست دارند اما اینجا پیوند با واقعیتهای اجتماعی بیش از فضای آکادمیک است.
بله موافقم. ژورنالیستهای خوب، کاشفان واقعیتها و بحرانها هستند و آن چیزی را که آنها در ساحت عمومی کشف میکنند، به فضای آکادمیک دانشگاهی راه پیدا میکند و محل بحث، نظر و نظریهپردازی میشود یا درباره آنها مفهومپردازی صورت میگیرد. به اعتقاد من، روزنامهنگاران و ژورنالیستها کاشف بحرانها و مسئلههای اجتماعی هستند. آنها بیشتر با زیست روزمره مردم در ارتباطند و از امکان بیشتری برای این مکاشفه برخوردار هستند. مثلاً کارتنخوابها یا گورخوابها را ژورنالیستها پیدا کردند و بعد در فضای آکادمیک درباره آنها مفهومپردازی یا نظریهپردازی صورت گرفت. درواقع بهواسطه کشف و پرداخت ژورنالیستی است که بسیاری از موضوعات اجتماع، دستمایه یک جامعهشناس برای نظریهپردازی و تحلیل علمی قرار میگیرد. به نظر من باید بین فضای آکادمیک و ژورنالیستی یک بدهبستان و یک تعامل دوسویه وجود داشته باشد تا بهواسطه این دیالکتیک بتوان به فهمپذیری و صورتبندی دقیقتری از جامعه و مسائل آن دست یافت.
درواقع فضایی برای شکلگیری نوعی پژوهشگری اجتماعی واقعگرا و مدنی فراهم شود.
دقیقاً. برای نسل پیشین جامعهشناسان، مسئله آموزش مهم بود اما الان پژوهش مهم شده ا و همین موجب شده است که بسیاری از اساتید برای انجام پژوهشهای خود از دانشجویان سوءاستفاده کنند. ببینید دانشگاه محل آموزش است، نه پژوهش. این کلاهی است که قدرت سر دانشگاه گذاشته است. جای پژوهش، مؤسسههای پژوهشی و مراکز تحقیقاتی است. پژوهش را باید پژوهشگر انجام دهد، نه استاد دانشگاه. ساختار علم در فضای بوروکراتیک دانشگاهی از ظرفیت و انعطاف لازم برای پژوهشگری برخوردار نیست و به یک مدل و الگوی تدریس، محدود شده است. از درون این سیستم دانشگاهی چیزی بیرون نمیآید که بتواند دستاوردی برای فضای عمومی و مدنی و بهبود آن داشته باشد. ممکن است کسی نتواند خوب حرف بزند اما آدم باسواد و بادانشی باشد؛ باید به او کار پژوهشی داد، نه یک کرسی در دانشگاه. آموزشگری مقوله دیگری است که در آن تفکر و اندیشه تولید نمیشود، تدریس میشود. باید به تقویت مؤسسات و نهادهای پژوهشی در کنار فضای دانشگاهی پرداخت تا شاهد بالندگی اندیشه بود.
بحرانهای اجتماعی و التهابهایی که شکل گرفت یا مطالبات نسلهای جدید که با این بحرانها گره خورد، نشان داد که جامعهشناسی رسمی از قابلیت فهمپذیری و صورتبندی این التهابات اجتماعی برخوردار نبود و نتوانست آنها را پیشبینی کند.
جامعهشناسی رسمی یک جاهایی این بحرانها را پیشبینی کرده بود. استادهای خوب ما که خیلی هم بوروکراتیک هستند، در مورد جریانها و نیروهای اجتماعی یا تحولات اجتماعی، کار کرده بودند ولی آنها احساس میکردند وظیفهشان را انجام دادند مثلاً رساله و کتاب نوشتند، اما مسئله این است که کتابها زمانی میتوانند به تاثیرگذاری اجتماعی برسند که در فضای عمومی و مدنی، نقد و تحلیل شوند تا آن کتاب یا رساله بتواند در بیرون از فضای آکادمیک و در سطح عمومی شناخته، خوانده و از قابلیت اثرگذاری برخوردار شود. باید از کتاب، کالای دوم تولید شود. کالای دوم یعنی از آن سناریو، فیلم، داستان، گزارش تلویزیونی و ژورنالیستی تولید شود. تولیدات فکری دانشگاهی وقتی که اقبال عمومی پیدا کنند، میتوانند اثرگذار شوند. جامعهشناسی ایران بسیاری از بحرانها را پیشبینی کرده بود اما یا آنها را محرمانه منتشر کرده یا بهعنوان رساله و کتاب، رفته در قفسه کتابخانهها. درصورتیکه پیشبینیها، آسیبشناسیها و پژوهشهای هشداردهنده باید در فضای عمومی و مدنی گفته شوند تا بتوانند نقشآفرینی کنند. آنگاه آن نیروی اجتماعیای که در پی تغییرات رادیکال بود، تکنیکها و تاکتیکهای تغییر آرام را پیشه میکند تا اینکه به خیابان بیاید و در معرض خطر قرار بگیرد.
ازطرفدیگر، رخدادهای اجتماعی موجب توجه افکار عمومی به تحلیلهای علمی و گفتمانهای اندیشهای میشود. مثلاً اتفاقات یکسال گذشته موجب توجه به برخی کتابهای علوم اجتماعی و تجدید چاپ و فروش آنها شد.
موافقم ولی این کافی نیست. خواندن واقعه پس از وقوع آن است. اینکه ما بعد از واقعه تازه بخواهیم دلیل آن را بررسی کنیم و بفهمیم، چندان فایدهای ندارد. دانش اجتماعی باید بتواند قدرت پیشبینی و پیشگیری بحرانهای اجتماعی را داشته باشد و پیش از وقوع یک بحران به کمک جامعه بیاید. ضمن اینکه من معتقدم علوم اجتماعی و جامعهشناسی ایرانی باید قابلیتی روشنگرانه پیدا کند، نه موقعیتی روشنفکرانه. جریان روشنفکری درجامعه ما بهسمت نوعی ایدئولوژیکشدن پیش میرود و از این خاستگاه نمیتوان دانش را در خدمت توسعه قرار داد. «دورکیم» میگفت، تمام تقلاهای جامعهشناسی درنهایت این است که بتواند به انسانها خدمت کند. جامعهشناس باید جامعه را برای کنش اجتماعی، عاقلتر کند و این مستلزم روشنگری است.
و این مستلزم این است که جامعهشناس پیوند خود را با جامعه و مردم تقویت کند.
اگر جامعهشناس قدرت حضور در حوزه عمومی را با حفظ شئونات آکادمیک و دانشگاهیاش داشت، میتواند نقشآفرینی عالمانه داشته باشد. مثل یک ژورنالیست اجتماعی که ایدههای سخت و پیچده را نرم و قابل فهم میکند تا بتواند بر فضای عمومی تاثیر بگذارد. البته باید مراقب بود تا به جامعهشناس-سلبریتی تبدیل نشود که آنوقت در دام پوپولیست میافتد. درواقع جامعهشناسی باید بتواند به نیروی واسط و میانجی تبدیل شود. بیشترین نقش را در تحولات اجتماعی در جهان، نیروهای واسطه داشتند که حلقه وصل دانش و مردم بودند. بوروکراتیکشدن فضای دانش، اجازه انسجام نیروهای فکری را نمیدهد و جامعهشناسی باید از این انسداد و انفعال آزاد شود تا بتواند در جامعه نقشآفرینی اثربخشی داشته باشد. باز هم تکرار میکنم، راه نجات و رستگاری جامعهشناسی، خلاصی آن از ساختار بوروکراتیک آکادمیک است.